1.پیشینهى تاریخى و موقعیت جغرافیایى فدک
در زمان حضرت موسى علیهالسلام مردى عابد و زاهد و متقى و دانشمند از خصصین آنحضرت بود و به او زاهد «ذرخا» مىگفتند. او صفات و فضائل حضرت محمد مصطفى صلى اللَّه علیه و آله را از او مىشنید، و در دعا و اورادش آنحضرت را یاد مىکرد.
چون موسى علیهالسلام از دنیا رفت آن مرد زاهد عبادت و ریاضت خود را بیشتر کرد. او دائم به صحرا و بیابان مىرفت و خدا را عبادت مىکرد، تا به یک وادى بین مدینه و مصر رسید که آنجا را «مدائن الحکماء» مىگفتند و شتران حکماى مدینه در آنجا چرا مىکردند، و آن وادى نزدیک مدینه بود و آب و درختى نداشت.
چون ذرخا به آنجا رسید خوشش آمد و در همانجا به عبادت مشغول شد و معبدى بنا نمود و چاه آبى کند و پیوسته به مقالات موسى علیهالسلام و تلاوت تورات و مدح و صفات محمد صلى اللَّه علیه و آله و مهر و محبت على علیهالسلام که در تورات مىخواند مشغول بود و علم هشت افلاک و رمل دانیال نبى را نیکو مىدانست. گاهى در اسطرلاب نظر مىداد و حکم مىکرد. در آن مکان از اعجاز محمد و على صلواتاللَّهعلیهما و حرمت ذرخاء عابد چشمهى پر آبى پدیدار شد، و او آن را حفر کرد تا آب آن زیاد شد. در آنجا زرع و آبادانى بنا نهاد، و عمارت ساخت و آبادى هر روز زیادتر مىشد تا آنکه از طرف زاهدان و عابدان و قبایل و عشایر روى به وى نهادند و در آنجا باغها و بستانها ساختند، و خانهها و عمارتها بنیاد کردند، و در اندک زمانى هشت قریهى آباد شد و مردم از هر سو مىآمدند و همچنان اضافه مىشدند.
عمر زاهد به پایان رسید در حالى که فرزند و فرزند زادگان وى بسیار شده بودند. هنگام مرگ دستور داد تا صندوقچهاى از فولاد و قفل بىکلید و لوحى از طلا ساختند و با دست خویش وصیت نامهاى در آن لوح نوشت و آن را در آن صندوق نهاد و قفل بر او زد.
بعد به فرزندان خود وصیت کرد که هزار و پانصد و پنجاه سال بعد از من پیامبرى پیدا مىشود که نام وى محمد است و وصى و خلیفهى او پسر عموى اوست که على نام دارد و داماد او است که در تورات او را «ایلیا» گویند که شجاعى همچون او از آدم تا آخر دنیا پیدا نشود و بعد از محمد پیامبرى نباشد و بعد از على نیز وصى نباشد مگر از اولاد او. چون آنان پیدا شوند از قوم من یکى بر ایشان ایمان آورد و آنان را در خانهى خود به مهمانى مىبرد و در آن مهمانى از على معجزهاى ظاهر مىشود.
آن معجزه این است که انگشتر محمد در آن مجلس از انگشت وى به چاهى مىافتد و على آن را بدون آنکه به چاه رود بیرون مىآورد و همین صندوق را نیز از شما طلب کند. فورا صندوق را نزد وى برید که کلید این صندوق انگشت مبارک اوست که با انگشت خویشش آن را مىگشاید. وقتى شما این معجزه را از وصى پیامبر عربى ببینید همه بر دین وى درآیید که اگر خلاف کنید کافر از دین موسى مردهاید و این هشت قریه که در تصرف دارید تسلیم وى کنید که من آنها را فداى وى کردهام.
این را گفت و جان بحق تسلیم کرد. آنان منتظر پیامبر آخرالزمان بودند تا آنکه یکهزار و پانصد و پنجاه سال از فوت ذرخا گذشت و آن بزرگوار عالم را به نور وجود خود منور گردانید و آوازهى معجزه او هر روز بلندتر گشت و کارش قوىتر شد تا آنکه مکه را در دست مشرکان مکه گذاشت و به مدینه هجرت کرد.
روزى پیامبر صلى اللَّه علیه و آله با اصحاب خود از در خانهى نوادهى بزرگ ذرخا عبور نمود. تا جمال رسولاللَّه صلى اللَّه علیه و آله را دید پرسید: این مرد چه کسى است؟ به او گفتند: واى بر تو! او را نمىشناسى؟ او پیامبر آخرالزمان است. چون پسر نام حضرت محمد صلى اللَّه علیه و آله را شنید و دانست که او نبى آخرالزمان است نعرهاى زد و افتاد و بیهوش شد.
آنحضرت را از حال آن مرد با خبر نمودند. حضرت بازگشت و بر بالین او آمد. جوانى را دید که نور ایمان بر چهرهاش نمایان بود. سر او را از زمین برداشت و بر زانوى مبارک خود نهاد و در آنجا نشست. چون قوم آن جوان این خلق را دیدند جملگى از دل محب حضرت شدند و زارى کنان بر سر آن جوان و بر گرد پیامبر صلى اللَّه علیه و آله جمع شدند. چون آن جوان بهوش آمد و چشم باز کرد سر خود را کنار آنحضرت دید و شهادت بر توحید و نبوت و امامت على علیهالسلام را بر زبان جارى کرد و مادر و پدرش این قضیه را شنیدند و چیزى نگفتند.
پس برخاست و دست و پاى حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله و امیرالمؤمنین علیهالسلام را بوسید و با یاران ایشان مصافحه کرد و به خانهى خویش رفت و هر چند پدر و مادرش او را دلالت کردند که دست از اسلام بردارد سودى نبخشید و او هر روز بخدمت حضرت مىرسید. روزى به آنحضرت عرض کرد: یا رسولاللَّه، تمنا دارم دعا کنى که پدر و مادرم اسلام را قبول نمایند. فرمود: من ایشان را بطلبم و اسلام را بر ایشان عرضه کنم. عرض کرد: یا رسولاللَّه، ایشان با شما عداوت دارند نه بنزد شما مىآیند و نه اسلام را قبول مىکنند. اگر اجازه دهى من مهمانى برپا کنم و شما را بطلبم. چون تشریف بیاورید شاید از برکت قدوم شما و از اثر دیدار شما نور ایمان در دل آنها اثر کند.
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله قبول نمود. آن جوان به خانه رفت و اسباب مهمانى مهیا نمود و آنگاه سراغ پیامبر صلى اللَّه علیه و آله آمد. آنحضرت برخاست و با امیرالمؤمنین علیهالسلام و جماعتى از خاصان صحابه به خانهى آن جوان به مهمانى رفتند و دیدند درون خانه گنجایش آن جماعت را ندارد.
چهار طاقنما در میان باغ بود و حوضى در میان آنها بود و در میان آنها و حوض چاه آبى بود که ذرخاى عابد کنده بود. آنان را به آنجا برد و انواع نعمتها را در آن مجلس حاضر ساخت و قوم ذرخاى عابد هم دست ادب بر سینه گذاشتند و بر خدمت ایستادند.
وقتى از خوردن غذا فارغ شدند کاغذى نزد پیامبر صلى اللَّه علیه و آله آوردند تا مهر نماید. پس خاتم را بیرون آورد تا به آن کاغذ بزند. ناگاه خاتم از دست آنحضرت در چاه افتاد.
آنان با دیدن این منظره متحیر شدند و اولاد ذرخاء زاهد که حاضر بودند وصیت جد خود را به یاد آوردند.
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله امیرالمؤمنین علیهالسلام را طلب کرد و فرمود: یا على، این خاتم را از چاه بیرون آور که حلال مشکلات تو هستى.
امیرالمؤمنین علیهالسلام کنار آن چاه آمد و گفت: «بسم اللَّه الرحمن الرحیم» و سوره فاتحه را خواند. آب چاه جوشید و بالا آمد و دیدند انگشتر بر کف آب مىآید. چون بالا آمد امیرالمؤمنین علیهالسلام دست مبارک برد و انگشتر را از روى آب برداشت و بوسید و به دست پیامبر صلى اللَّه علیه و آله داد و قوم ذرخاى عابد چون این معجزه را از امیرالمؤمنین علیهالسلام دیدند وصیت جد خود را به یاد آوردند و در این گفتگو بودند و منتظر آن بودند که صندوق را هم بطلبد تا بیاورند.
امیرالمؤمنین علیهالسلام رو به قوم ذرخاى زاهد کرد و فرمود: امانتى که جد بزرگ شما جهت ما گذاشته و وصیت کرده که تسلیم ما کنید بیاورید. این سخن را از امیرالمؤمنین علیهالسلام شنیدند و رفتند و صندوق را آوردند و تسلیم آنحضرت نمودند و زمین ادب بوسیدند.
حضرت نظر کرد و صندوقى از فولاد دید که بسیار لطیف ساخته شده بود و قفل محکمى بر او زده شده بود و کلید نداشت.
حضرت صندوق را تماشا کرد و نزد امیرالمؤمنین علیهالسلام گذاشت و فرمود: در صندوق را نیز تو باز کن و این معجزه را باز بنما و این را نیز تو آشکار کن. پس على علیهالسلام دست مبارک را به دعا برداشت و چیزى خواند و سر انگشت بر آن قفل بسته زد. به قدرت حق تعالى و به ولایت امیرالمؤمنین علیهالسلام آن قفل صدایى کرد و باز شد.
امیرالمؤمنین علیهالسلام نظر کرد و لوحى دید از طلا و خطى که بر آن لوح با نقرهى سفید به خط عبرانى نوشته است. آن لوح را برداشت و به دست پیامبر صلى اللَّه علیه و آله داد.
آنحضرت نگاه کرد و دوباره به آن حضرت بازگرداند و فرمود: یا على، این لوح را نیز تو بخوان. على علیهالسلام در لوح نظر کرد و مطلب مزبور را به خط ذرخاى زاهد در آن لوح نوشته و مهر کرده دید.
او گفته بود که بعد از هزار و پانصد و پنجاه سال، محمد صلى اللَّه علیه و آله پیامبر آخرالزمان ظاهر مىشود و على بن ابىطالب ابنعم و داماد و وصى وى است. یکى از ذریّهى من به وى ایمان مىآورد و او آنها را به مهمانى مىبرد، و انگشتر از انگشت محمد صلى اللَّه علیه و آله بیرون مىآید و در چاه مىافتد و داماد و وصى وى آن را از چاه بیرون مىآورد بىآنکه به چاه رود. سپس این صندوق را از شما مىطلبد. آن را نزد او ببرید و همگى اسلام را بپذیرید و اقرار به حقیقت وى نمائید که دین او ناسخ همهى ادیان است، و این هشت قریه را تسلیم وى کنید که حق او است، و بر شما و بر جمیع مردم بجز اهلبیت او حرام است. اگر وصیت مرا عمل نکنید خداوند خصم شما باد و آنحضرت نیز خصم شما باشد و این روستاها و آبادیهاى من فداى وصى محمد صلى اللَّه علیه و آله و اهلبیت اوست.
وقتى آن قوم این خط و وصیت جد خویش را دیدند و شنیدند همگى اسلام آوردند و هشت قریه را فداى امیرالمؤمنین علیهالسلام کردند و آنجا را «فداک» نام نهادند، یعنى «فداى تو». آنگاه امیرالمؤمنین علیهالسلام آنها را فداى پیامبر صلى اللَّه علیه و آله نمود.
پیامبر صلى اللَّه علیه و آله هم آنها را به فرزند خود فاطمه علیهاالسلام داد و فاطمه علیهاالسلام نیز تسلیم على علیهالسلام کرد. پس فدک در اصل «فداک» با الف بوده که از کثرت استعمال الف آن ساقط شده است.
بعضى گفتهاند: علت تسمیهى آن به فدک به خاطر آن است که بیشتر محصول آن پنبه است و لفظ «فدک» به معناى از هم باز شدن و پراکنده شدن و حلاجى پنبه است. بعضى هم گفتهاند به نام «فدک بن هام» اول کسى است که در فدک سکونت داشته است.